نویسنده: محمدرضا شمس

 
گنجشکی توی صحرا این طرف و آن طرف می‌پرید. به پنبه‌زار رسید. دید زن و مردی از غوزه، پنبه بیرون می‌کشند. پرسید: «این چیه؟»
گفتند: «پنبه.»
پرسید: «به چه درد می‌خوره؟»
جواب دادند: «پنبه رو می‌ریسند و پارچه می‌کنند. از پارچه، لباس می‌دوزند و زمستون که هوا سرد می‌شه، می‌پوشند.»
گفت: «پس، یک کم هم به من بدید تا برای زمستونم لباس بدوزم.»
یک کم پنبه بهش دادند. گنجشک پنبه را گرفت و رفت پیش نخ‌ریس. نخ‌ریس، ریس و ریس کار می‌کرد. گنجشک گفت: «آقا نخ‌ریس! این رو بریس. اگر نریسی، ریست رو، ریس دونت‌رو، سی و دو دوندونت را می‌کَنم و می‌برم.»
نخ‌ریس پنبه را ریسید و نخ کرد. گنجشک نخ را برداشت و رفت پیش پارچه‌باف.
پارچه‌باف، باف و باف پارچه می‌بافت. گنجشک گفت: «آقا پارچه‌باف! این رو بباف.اگر نبافی، بافت رو، بافت دونت رو، سی و دو دوندونت را می‌کَنم و می‌برم.»
پارچه‌باف نخ را بافت و پارچه کرد. گنجشک پارچه را برداشت و رفت پیش رنگرز و گفت: «آقا رنگرز! این رو رنگ کن. اگر نکنی، رنگت رو، رنگ دونت رو، سی و دو دوندونت را می‌کَنم و می‌برم.»
رنگرز پارچه را رنگ کرد. گنجشک پارچه را پیش خیاط برد و گفت: «آقا پارچه دوز، این رو بدوز! اگر ندوزی، دوزت رو، دوزدونت رو، سی و دو دوندونت را می‌کَنم و می‌برم.»
خیاط هم لباس قشنگی براش دوخت. گنجشک لباس را پوشید و به میدان شهر رفت.
روی شاخه‌ی درختی نشست و خواند: «جیک و جیک و جیک. لباس نو به تن دارم، قبا و پیراهن دارم.»
بچه‌ها دورش جمع شدند و گفتند: «چه لباس قشنگی داری!»
گنجشک خوشحال شد و با خودش گفت: «بهتره برم قصر حاکم و لباسم رو نشونش بدم تا دلش بسوزه.»
آن وقت پرید و پرید تا به قصر حاکم رسید. روی ایوان نشست و خواند: «جیک و جیک و جیک، جریک جریک، لباس نو به تن دارم، قبا و پیراهن دارم.»
حاکم صداش را شنید، بیرون رفت و تا چشمش به لباس گنجشک افتاد، اوقاتش تلخ شد. فریاد زد: «زود این گنجشک پرحرف را بگیرید!»
نگهبان‌ها به طرف گنجشک دویدند، اما گنجشک پر زد و کمی آن طرف‌تر نشست.
نگهبان‌ها دوباره به طرفش دویدند. گنجشک دوباره پرید و کمی آن‌ طرف‌تر نشست. بعد، از آن طرف به این طرف پرید و از این طرف به آن طرف، نگهبان‌ها هم دنبالش. خلاصه، آن‌قدر این طرف و آن طرف پرید و نگهبان‌ها را دنبال خود کشاند که نگهبان‌ها خسته شدند و از پا افتادند.
حاکم که دید نمی‌توانند گنجشک را بگیرند، دستور داد روی نرده‌ی ایوان شیره بمالند. نگهبان‌ها گوشه‌ای پنهان شدند. گنجشک تا روی نرده نشست، پاش چسبید و نگهبان‌ها او را گرفتند.
حاکم گفت: «او را بکشید و لای پلو بگذارید!»
تا آمدند سر گنجشک را ببرند، گنجشک گفت: «جیک و جیک و جیک، چه تیغ تیزی!»
آشپزباشی ترسید و گنجشک را سر نبریده توی آب جوش انداخت تا بپزد. گنجشک گفت: «جیک و جیک و جیک. چه حمام گرمی!»
آشپزباشی خیلی ترسید. گنجشک را درآورد و نپخته گذاشت لای پلو. گنجشک گفت: «جیک و جیک و جیک، چه کوه سفیدی!»
آشپزباشی بشقاب پلو را برد و جلوی حاکم گذاشت. حاکم گنجشک را توی دهان گذاشت و خواست بجود، گنجشک گفت: «چه آسیاب تیزی!»
حاکم ترسید. خواست گنجشک را نجویده قورت بدهد که باز گنجشک گفت: «چه غار تنگی!»
حاکم که خیلی ترسیده بود، دهانش را باز کرد و گنجشک بیرون پرید، رفت لب پنجره نشست و گفت: «چه حاکم ترسویی!»
بعد از پنجره پر کشید، رفت به آسمانی آبی و مثل یک ستاره دور شد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانه‌های این‌ورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.